پرنسس کوچولوپرنسس کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

دخترم زندگیمه

10مهر93 عشق مامان و بابایی

خاطرات زایمان

بلاخره روز زایمان رسید شب قبلش بابایی تازه رسیده  بود گرگان وقتی رسید با هم رفتیم بیرون اخرین شام دو نفره مونو خوردین یه چیزایی لازم داشتیم خریدیم اومدیم خونه خوابیدیم  صبح بابایی ک خیلی خسته بودو خوابیده بود ساعتای هشت من بیدار شدم صبحونه خوردم البته از اونجا یی ک کم و بیش استرس داشتم نتونستم زیاد چیزی بخورم.. بیدار بودم تا ساعتای ده که همه بیدار شدن قرار بود عمل ساعت دو انجام بشه  اره گلم مامانی تصمیم گرفته بود دخملی رو ب روش سزارین دنیا بیاره خلاصه اینکه  قبلش من ی سوره قرانو خوندم راه افتادیم  من و بابایی و عزیزجونو خاله گلناز ساعت نزدیک یک رسیدیم بیمارستان  از یه طرف استرس داشتم از طرفی هم خوشحال بودم...
18 آذر 1393

داستان گرگان رفتنمون

اول اینو بگم که چطور تصمیم گرفتیم برا زایمان بریم شهر من  از اونجایی ک منو بابایی خیلی میترسیدیم ک خدایی نکرده اتفاقی بیفته تموم نه ماه من نتونستم برم گرگان فکر اینکه برا زایمان  هم برم اصلا نبودم همه برنامه ریزیمون که عزیز جون کی بیاد و کی بیاد کرده بودیم نمیدونم یه شب یه دفعه ای رفتم تو این فکر که برم گرگان زایمان کنم خلاصه همون شب به بابایی مطرح کردم و قرار شد بیشتر فکر کنیم خلاصه چند روزی گذشت و بابا جون برانماز ظهر رفت مسجدهمونجا از حاج اقا ک خیلیم بهش اعتقاد داره خواست استخاره کنه برا رفتنمون   اینطوری شد که بعد اینکه استخاره خیلی  خوب اومد فوری رفت پیشه یه دکتر سنو برام نوشت وبعدظهر رفتیم سنوگرافی  سنو ه...
17 آذر 1393

انتخاب اسم

سلام دخترگلم الان ک دارم مینویسم دختر نازم پیشمی دوماهو یه هفته اس ک تو بغلمی دختر نازم  بزا اول از اسمت بگم که بلاخره اسم خانوم کوچولو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟   بعد کلی گشتن تحقیق برا انتخاب یه اسم برا دختر منو بابایی یه روز خیلی اتفاقی چشمون به اسم هدیه زهرا افتاد یه طوری ب دلمون نشست ک دیگه بعد از اون  اسم دخملیمو ن شد هدیه زهرا خانوم  قربون حضرت زهرا بشم که بهترین هدیه زندگیمونو بهمون داد و خییییلی خوشحالیم از انتخاب این اسم زیبا    فدای هدیه زهرا دختر گلم بشم بوس بوس
17 آذر 1393

بدون عنوان

سلام سلام دخمل گلم چطوری مامانی الان ک ب نظر خیلی خوب میای از بس ول میخوری نمیزاری بفهمم چی دارم مینویسم . گلم چیزی ب بغل کردنت نمونده الان تو 35 هفته اس تو دلمی وروجک من ......  پسر عمو کوچولوتم چند روز پیش دنیا اومد دیگه کم کم  نوبت خودته دخملکم  گلم عزیزجون و اقا جون اومده بودن گرچه زیاد نموندن ولی من خیلی خوشحال بودم اخه از وقتی اومدی تو دلم مامان و بابامو ندیده بودم دلم براشون یه کوچولو شده بود سیسمونیتم چیدیم  دختر نازم   گرچه اتاقت با من و بابایی مشترکه ولی خب دیگه کاریش نمیشد کرد ب هر حال فقط مونده خودت بیای ک همه چی عالی شه .......عاشقتم میبوسمت دخملم   ...
11 شهريور 1393

سنو 7 ماهگی

سلام دختر نازم  عشقم نفسم ببخش مامانی رو بخاطر اینکه خیییییییییییلی وقته نتونسته بیاد برات بنویسه ...... عزیز دلم الان ک دارم مینویسم اولین روز هفته32 هستی دیگه ماشاالله بزرگ شدی دو هفته پیش رفتم سنو دخملمو چک کردم خدارو هزارمرتبه شکر همه چی عالی بوووووووووود بعدش هم با بابایی رفتیم  کمد و تخت دخملمو سفارش دادیم  وای دخترم نمیدونی هر روز چقد با خوشحالی امید از خواب بیدار میشمو روزمو میگذرونم البته اینم بگم وروجک شلوغ کاری هستیاااااااااا همچین لگد میزنی ک نمیدونم بخندم یا از درد گریه کنم ولی خببببببب مطمئن باش فقط مامانی میخنده و عاشق این لگدای نازته عشقممممممممم دخترگلم  هر روز ازخدا جون میخوام ک این روزها رو هم ...
18 مرداد 1393

پرنسس کوچولوی من

سلام پرنسس کوچولوووووووووی من اره عزیزم امروز که مامانی برات مینویسه میدونه که نی نی تو وجودش یه دخمل نازه ..   عزیزم  هنوز نتونستم باور کنم ک خدا لطفشو اینطور شامل حالمون کرده میدونم که با وجودت  زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای میگیره   از خدا جونم خیلی ممنونم بیشتر از همه بخاطر اینکه یه نی نی سالم داره بهمون عطا میکنه  دختر عزیزم نمیدونی چقد میترسیدم ک یه وقت مشکلی باشه همش دعا میکردم و با هر حرف دکتر تن و بدنم میلرزید ...ولی خدا بازم مثل همیشه نا امیدم نکرد  عزیزم ممنونم  ازت هیچ وقت مامانی رو تنها نزاریا دیگه نفسم به نفسات بسته اس گلم نمیدونی بابایی چقد خوشحاله گرچه میخواد مثل همیشه ب روی خ...
1 خرداد 1393

سنو انومالی

  دخترم  این چند روز مامانی زود ب زود دلش برات تنگ میشه  رفتم سنو انومالی ک دوشنبه گرفته بودمو به دکتر نشون دادم گفت خدا روشکررررررررررر مشکلی نیست گرچه اون روز منو بابایی دلمون طاقت نیاورد و دکتر سنو گرافی رو بستیم ب سوال  اون بنده خدام نمیدونست کدوم سوال ما رو جواب بدههههههه در نهایت گفت هیچ مشکلی نیستو خیالتون راحت باشههههههههههه   ما هم خیلی خوشحال از اونجا اومدیم . فقط عزیزم دوست داشتم سنو یه عکس خوشمل ازت بهمون میداد ک الان میزاشتم تو وبت عشق مامان  ولی متاسفانه عکس ها اصلا واضح نیست ...... ولی خب اشکال نداره  عوضش منو بابایی کلی همونجا قد بالای خوشگلتو دیدیم و لذت بردیم     ...
1 خرداد 1393

دردو دل ومثبت شده بی بی چکم

سلامی به وسعت چشمانت و به غربت دل من که به قریبی چشمانت بسته است......اگر بگشایی بال افروزم و چون ببندی سکوتی محض.   همیشه منتظر همچین روزی بودم که تو بیایو منم  این وبلاگو درست کنم  تا از تو بگم .     اره اون روز رسید روز11 بهمن بود یه علائمی از وجودت تو خودم احساس میکردم ساعت 2 شب تصمیم گرفتم بلند شدم راه افتادم بی بی چک بر داشتموم رفتم ...... وقتی گذاشتم   یه خط سرمو ک برگردوندم حس کردم یه خط خیلی کمرنگ افتاده فک کردم چشام داره اشتباه میبینی چند باری چشامو باز کردمو بستم وای خدا هر لحظه پر رنگ تر میشد باورم نمیشد خدایا بزرگیتو شکر دارم خواب میبینم من دارم نی نی دار میشم..........
9 ارديبهشت 1393

نی نی ناز

سلام نی نی جونم گلم ،عشقم،نفسم  امسال عید سر سفره هفت سین حس قشنگی داشتم کوچولوی من تو دلم بود قربونت بشم الهی    دوست دارم این مدت خیلی زودتر بگذره که بتونم تو رو تو بغلم بگیرم ..... راستی عزیزم امسال من و تو بابایی با دو تا خاله ها با هم سر سفره هفت سین  بودیم ،خاله جونا عید اومده بودن پیشمون تا تنها نباشیم اخه مامانی میترسه بره مسافرت دستشون درد نکنه راه خیلی دور ه واقعا سخت بود براشون نمیدونی چقدم خوشحال بودن از اینکه تو تو دل مامانی هستی گلم دیروز رفتم سنو برای دیدنت از دیروز حالم خیلی خوبه  چون نی نی نازمو دیدم  بابایی هم باهام اومده بود تو اتاق نمیدونی اون چ حالی بود وق...
5 ارديبهشت 1393