خاطرات زایمان
بلاخره روز زایمان رسید شب قبلش بابایی تازه رسیده بود گرگان وقتی رسید با هم رفتیم بیرون اخرین شام دو نفره مونو خوردین یه چیزایی لازم داشتیم خریدیم اومدیم خونه خوابیدیم صبح بابایی ک خیلی خسته بودو خوابیده بود ساعتای هشت من بیدار شدم صبحونه خوردم البته از اونجا یی ک کم و بیش استرس داشتم نتونستم زیاد چیزی بخورم..
بیدار بودم تا ساعتای ده که همه بیدار شدن قرار بود عمل ساعت دو انجام بشه
اره گلم مامانی تصمیم گرفته بود دخملی رو ب روش سزارین دنیا بیاره خلاصه اینکه قبلش من ی سوره قرانو خوندم راه افتادیم من و بابایی و عزیزجونو خاله گلناز ساعت نزدیک یک رسیدیم بیمارستان
از یه طرف استرس داشتم از طرفی هم خوشحال بودم ک انتظار دیدن دختر گلم داره ب پایان میرسه کمتر از دو ساعت به دیدن دختر نازم مونده بود اینم بگم ترس و استرسم خیییییلی کم بود چون اون لحظات فقط.ب این فکر میکردم ک دخملیم قراره بیاد تو بغلم ب بیمارستان رسیدیم من رفتم داخل اتاق که قلب کوچولوتو چک کنن باباییشونم رفتن برا تشکیل پرونده بعدش هممون تو ی اتاق ک بستری شده بودم جمع شدیم لباسای عمل هم تنم کرده بودم یه لحظه ک از اتاقم رفتم بیرون دیدم دارن صدام میکنن در عرض چند ثانیه خودمو تو اتاق عمل دیدم
وقتی رو تخت دراز کشیدمو داشتم اماده میشدم اون موقع بود ک فهمیدم قراره بیهوشم کنن اخه تا قبلش فک میکردم با بیحسی میخوان انجام بدم
بعد کمی از زدن امپول.گذشت ک دیگه هیچی.نفهمیدم
اره بیهوش شده بودم عملم تموم شده بود دختر نازم باوزن ۳۳۰۰, قد۵۰ ودور سر 35 به دنیا اومده بود.منم فقط یه لحظه چشتمو باز کردم یه دستی به شکمم کشیدم دیدم اره دیگه دخملی اون تو نیست
بعدم ک منتقلم کردن تو اتاق تنها چیزی که تو ذهنم بودم اینکه دخترم سالمه حالش خوبه که خداروشکر همه چی خوب بودو تو کنارم بودی وقتی نگاهم به چهره معصومت افتاد همهی ترس ها دلهره ها ازم دور شد خیییلی خدارو شاکرم دیگه من یکی از وجود خودم کنارم دارم که زندگیمه بدون اون نمیتونم زنده باشم و زندگی کنم دیگه زندگیمون رنگ وبوی دیگه ای گرفته احساسم قابل وصف نیست خدایا بازم ازته دل ازت میخوام هیچ کسی رودر ارزوی فرزند نزار دامن همه منتظرا رو سبز کن خدایا هر چقدر شکرت کنم کمه.حالم خیلی خوب بود دختر گلم بهم انرژی میداد چند ساعتی کمی درد داشتم اما مهم نبود شب سختی برام نبود احساس خیلی خوبی داشتم شب گذشت اینم بگم دخترم تا صبح بیدار بودو گریه میکرد عزیزجون دیگه نمیدونست چطور باید ساکتت کنه صبح شد و من از تخت پا شدم کمی راه رفتم ظهر ساعت نزدیکا دو هم مرخص شدم و همه با هم با یه کوچولوهه خیلی ناز به خونه برگشتیم
خدایا ممنونم ازت